زری نعیمی: بعد از چند ماه و یک عالمه نقاشی مچاله‌شده، رامون مدادش را گذاشت زمین و گفت: «ولش کن بابا.»بعد پوزخندی زد و گفت: «من دیگه نقاشی نمی‌کشم.»

هفته نامه دوچرخه شماره 608

من مثل رامون هنرمند نیستم. نقاشی نمی‌کشم. داستان هم نمی‌نویسم. فقط می‌خوانم و می‌نویسم. مثل رامون، کودک یا نوجوان هم نیستم. آدمی هستم که پایش را از سن گذرانده است. مثل همان‌ها که می‌گوییم پا به سن گذاشته‌اند. ولی یک جورهایی مثل رامون هستم. من هم بعضی اوقات که خسته می‌شوم، می‌گویم ولش کن بابا! می‌گویم دیگر هیچ امیدی به خودم ندارم. می‌گویم: ای وای، من چه‌قدر خنگ هستم! می‌گویم: نمی‌شود، نمی‌توانم. شکست خوردم. نخواهد شد.

هر وقت به این حالت خنگی، شکست‌خوردگی و ناامیدی از خودم می‌رسم، می روم به سراغ رامون! او یک گالری از نقاشی‌های مچاله‌شده‌اش دارد. در گالری‌اش را باز می‌کنم و می‌نشینم. آن جا، روی صندلی، به رامون نگاه می‌کنم. از اول، می‌خوانم. تمام جملات را. رامون از خودش می‌گوید.

رامون می‌گوید: «می‌دانی، نقاشی برای من فقط یک سرگرمی نیست. من با نقاشی بازی می‌کنم. نقاشی مثل کله‌ من، مثل دست‌های من، مثل تن من، همیشه با من است.» می‌گوید نگاه کن، «همه جا»، «هر وقت»، «هر جا». وقتی می‌خواهم بخوابم نقاشی می‌کشم. وقتی روی توالت فرنگی نشسته‌ام، نقاشی می‌کشم و توی کوچه و خیابان. او می‌گوید نگاه کن همین سطل زبالۀ کثیف و پر از آشغال هم با تمام بوی گندش مرا دعوت می‌کند به نقاشی. باز هم دارم با رامون قدم می‌زنم.

می‌رسیم به انبوهی از نقاشی‌های مچاله شده. او می‌نشیند لابه‌لای آنها. من هم. می‌ریزد آنها را روی سرش، غلت می‌زند میان آنها. می‌گوید می‌بینی، اینها من هستم. می‌پرسم چرا، مگر دوستشان نداری؟ می‌گوید این جا همان جاست. همان جا که به من گفت مدادت را بگذار زمین. برو. تو به درد این کار نمی‌خوری. تو نقاش نیستی. رامون دراز به دراز می‌خوابد در انبوه نقاشی‌های مچاله‌شده‌اش.

آنها را می‌ریزد روی خودش. مثل خاک. می‌پرسم خوب، این یعنی تمام شد. این یعنی تو خودت را، رامونِ نقاش را دفن کرده‌ای در نقاشی‌های مچاله شده و گفتی «ولش کن بابا!» و تمام؟! رامون ناگهان از زیر کاغذهای مچاله بیرون می‌آید. دست مرا می‌گیرد و می‌برد. در را که باز می‌کند، می‌گوید: این من هستم. خوب نگاهم کن. اتاقی است پر از نقاشی‌های کاغذی بر دیوارهایش. کسی انگار تمام نقاشی‌های مچاله‌ شدۀ رامون را برداشته و دانه دانه آنها را صاف کرده و به دیوار زده است. رامون گفت من از میان این مچاله‌ها بیرون می‌آیم. خواهر کوچکم، ماریسون این فرصت را به من داد. من نگاه می‌کنم.

 رامون گفت نگاه کن، هر کدام از اینها من هستم. یک گلدان را نشانم می‌دهد و می‌گوید من می‌خواستم این گلدان درست شبیه گلدان بشود. نشد. من مچاله‌اش کردم. حالا نگاهش می‌کنم، می‌بینم این گلدانی است که من کشیده‌ام. گلدان من. رامون می‌گوید: هر بار که ذهنم قفل می‌شود، هر بار که می‌رسم به ولش کن بابا، هر بار که از خودم ناامید می‌شوم، می‌آیم این جا، به این نمایشگاه، آنها را تماشا می‌کنم. بعد دوباره خط‌ها در ذهنم آزاد می‌شوند. خطوط را همان جوری که هستند حس می‌کنم. آنها از ذهنم بیرون می‌پرند، بدون نگرانی.

من نگاه می‌کنم به خط‌ها، به گلدان‌ها، به سطل زباله، به خانه، به ... رامون می‌گوید حالا این جا برای توست. هر وقت که رسیدی به «ولش کن بابا» بیا این‌جا. خوب نگاه کن. و من به حرف رامون گوش می‌دهم. هر وقت می‌رسم به این حالت، فوراً به گالری نقاشی‌های مچاله شده می‌روم.

در کتاب «یه جوری مثل». او مرا از چاهی که در آن افتاده‌ام بیرون می‌کشد. من خیلی پا به سن گذاشته‌ام،‌اما رامون می‌تواند دست مرا بگیرد و از چاه یا سیاه‌چال خودم بیرون بکشد. شما هم می‌توانید سری به گالری رامون بزنید. او خودش همیشه جلوی در ایستاده تا تک‌تک شما را قدم به قدم همراهی کند و همه چیز را نشانتان بدهد. او می‌تواند جهان را و خودتان را جور دیگری مثل... یا یه جوری مثل... نشانتان بدهد.

یه جوری مثل / نویسنده و تصویرگر: پیتر اچ. رینولدز / مترجم: سهراب مهدوی / ناشر: مؤسسه فرهنگی پژوهشی چاپ ونشر نظر (کتاب خروس)

کد خبر 138968
منبع: همشهری آنلاین

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز